••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

مطالب ادبی

هماي و همايون

هماي در مقابل کاخ همايون پادشاهي در سرزمين ري بود به نام منوشنگ که از نسل شاهان بود و در اين دنيا غمي جز اين نداشت که خداوند به او فرزندي عطا کند. تا نسل او بعد از مرگش ادامه پيدا کند . از قضا خداوند پسري به او عطا کرد.که نام او را هماي گذاشت براي او دايه اي گرفت تا او را به بهترين نحو پرورش دهد . وقتي به نوجواني رسيد او را به آموزگاري سپرد تا علوم مختلف را به او بياموزد .پس از مدتي او جواني شده بود که انواع علوم را آموخته بود و در شکار کردن و فنون تيراندازي مهارت بي نظير داشت .به حدي که کسي توانايي نبرد با او را نداشت . روزي نزد پدر آمد و از او اجازه خواست تا براي شکار به بيرون از شهر برود . پدربا او همراه گشت و با همراهان به سوي دشت رهسپار گشتند هنگام ارديبهشت بود و همه جا سرسبز و زيبا،ناگهان از دور گرد و خاکي برخاست و شاهزاده در آن ميان گورخري ديد. کمندي بسوي او انداخت اما گورخر از دست او فرار کرد .هماي بدنبال شکار اسب مي تاخت تا جايي که ديگر اثري از دشت و همراهان نماند . شب شده بود و او تا سپيده اسب تاخت به کشتزاري رسيد بسيار زيبا در آن دشت پر گل و خرم قصري نمايان گشت . شاهزاده از اسب پياده شد و بسوي کاخ راه افتاد . به کاخ که رسيد دختر زيبايي ديد که وقتي او را ديد زمين را بوسه داد و گفت : بر ما مهمان شدي با من بيا تا تو را راهنمايي کنم که در اين کاخ استراحت کني . شاهزاده که نمي دانست اين زيبارو پري است با او به راه افتاد تا به داخل قصر رسيد در آنجا تخت زريني ديد که تصويري که روي آن پوشيده بود و بر بالاي آن نوشته بود اي شاه روشن ضمير اين تصوير همايون دختر شاه چين است . شاهزاده وقتي چشمش بر آن تصوير افتاد بسيار متحير شد و در يک نظر عاشق و شيداي او گشت ندايي بگوش رسيد که دل و هوش خويش از کف بدادي چاره اي جز اين نيست که خود را براي سفري پر رنج و خطر آماده کني تا به او

برسي. وقتي شاهزاده از خواب بيدار شد نه از آن دشت باصفا خبري بود و نه از آن قصر اثري . هنگامي که آن چهره ي زيبا را بياد آورد اشک از ديده روان گشت و بسوي شام حرکت کرد . در حالي که بسيار اندوهگين بود با خود مي انديشيد که چگونه درد عشقش را تحمل کنم؟رفت تا به شام رسيد و سواران شاه او را پريشان ديدند . سبب را جويا شدند و او آنچه اتفاق افتاده بود را شرح داد .همه آنان او را دلداري دادند و گفتند که اين جز جادو و خيال و تصورات تو چيز ديگري نيست اين تفکرات را از خود دور کن و نزد پدرت بازگرد تا دختري زيبا از نژاد شاهان برايت برگزيند تا همدمت باشد . هماي از اين سخنان بسيار ناراحت شد و گفت شما از آنچه بر من ميگذرد آگاه نيستيد که از درد عشق چه مي کشم به پدر و مادرم پيغام برسانيد و بگوييد که من به ختا ميروم تا به ديدار دلبر نائل آيم . اين را گفت و بر اسب سوار شد و بسوي ختا تاخت . هماي دوستي داشت به نام بهزاد که از کودکي با او بزرگ شده بود و دوست و همدم او شده بود .با هماي همراه بود.پس از طي مسافتي طولاني به دريايي رسيدند که سياه پوستي خونخوار و بيرحم به نام سمندوي با همراهان در کمين کاروان آنها بودند وقتي چشمشان به آن دو افتاد آنها را اسير کردند وقتي به وسط دريا رسيدند ناگهان طوفان سختي وزيد و کشتي آنها را غرق کرد و دزدان در دريا غرق شدند و امواج خروشان شاه را آنقدر به اين سو و آن سو انداخت تا به ساحل افتاد وقتي هماي خود را در ساحل و در سرزميني خرم ديد خدا را سپاس گفت . و با دوستش شبي در آنجا ماندند و فرداي آن روز به راه افتادند .در راه از دور گرد و خاکي برخاست شاهزاده با خود انديشيد که دزداني اند که مي خواهند آنها را غارت کنند اما برخلاف تصور هماي سواران وقتي به آنان رسيدند در مقابلشان تعظيم کردند.و ماجراي از دست دادن پادشاه خود را شرح دادند و اين که رسم سرزمين ما اينگونه است که هنگامي که شاه ما رخت از اين سراي بربست به صحرا مي رويم و اولين سواري را که ببينيم به پادشاهي برمي گزينيم . اما هماي که به جستجوي دلبر رنج سفر را به جان خريده بود .و نمي توانست راز دل به آنان بگويد بناچار خواسته آنان را پذيرفت و

بسوي خاوران براه افتاد. و فرماندهان سپاه وقتي جواني نيکو منظر و خوش سيرت را ديدند شادمان شدند و تاج شاهي بر سرش نهادند و لعل و گوهرهاي فراوان بر او افشاندند. بدين ترتيب شاهزاده هماي بر تخت شاهي نشست و بهزاد را وزير خود کرد اما لحظه اي از ياد همايون غافل نبود .و هميشه در غم هجران مي سوخت و شبي به باغ رفت و به ياد معشوق قدحي شراب نوشيد و و آنقدر از درد عشق ناليد تا اين که درمانده و خسته به خوابگاه بازگشت و به خواب رفت در خواب بوستاني پر گل و با صفا ديد مانند بهشت که پريرويي چون سرو خرامان با گيسوان پريشان بسوي او مي آمد ندايي شنيد که برخيزيد که همايون دختر فغفور چين مي رسد . هماي وقتي نام همايون شنيد از جا پريد و به خاک افتاد و از درد عشق و فراق يار ناليد . اما آن زيباروي به سخن آمد که تو اگر ادعاي عاشقي داري چرا در آرامش خيال بر تخت شاهي نشسته اي؟ اگر براستي عاشقي ترک سلطنت کن و راه عشق در پيش گير. هماي که اين سخنان شنيد با فريادي از خواب پريد و گريان بر اسبي نشست و بيقرار بسوي چين براه افتاد.هنگام سپيده دم به دشتي رسيد که کارواني در آنجا منزل کرده بود سالار کاروان پيري جهانديده بود وقتي هماي را ديد احترامش کرد و نام و نشانش پرسيد. شاهزاده گفت اي سالار من از سرزمين شام به قصد چين بيرون آمدم و خلاصه آنچه بر او گذشته بود را تعريف کرد . سپس گفت تو از کجا آمدهاي و به کجا ميروي؟ بازرگان گفت نام من سعد است و تاجر دختر فغفور چين هستم.در اينجا قلعه اي است به نام زرينه دژ که ژند جادو در آن قرار گرفته و برهمه کس راه عبور فرو بسته است. هماي بر اسب نشست و بسوي قلعه روان شد وقتي به در قلعه رسيد آتشي عظيم ديد که شعله هايش به آسمان ميرسيد هماي وقتي دريايي از آتش را ديد نام خدا را بر زبان آورد و با قدرت از آتش عبور کرد و سوي حصار آمد و جادوگر زشترو را که ژند جادو نام

داشت کشت.ناگهان صداي بلندي برخاست و در قلعه باز شد هماي درون قلعه دختر زيبايي ديد که گيسوانش را به به پاي تخت بسته بودند دانست که دختر خاقان چين و خواهر همايون است که ژند جادو او را زنداني کرده بود هماي او را آزاد کرد و عشق خود به همايون را بيان کرد شاهزاده خانم که پريزاد نام داشت قول داد که او را به همايون برساند بعد گنجينه هايي که در آنجا بود را بار شترها کردند و هنگامي که به خاقان خبر آزادي دخترش را دادند بسيار خوشحال شد و فرمان داد تا آنها را با عزت و احترام زياد به کاخ آوردند .خواهر همايون هر آنچه اتفاق افتاده بود و عشق هماي را که بواسطه ديدن تصوير همايون بوجود آمده بود را تمام و کمال تعريف کرد. سخنان خواهر در همايون بسيار اثر کرد . در فرداي آن روز پير بازرگان هماي را به دربار فغفور چين برد و او را برادر خود معرفي کرد شاه که او را جواني پردل و جرأت يافت و از نجات دخترش به دست او شاد شده بود هداياي فراوان به او بخشيد و جشني با شکوه ترتيب داد زماني که هماي از قصر بيرون آمد ناگهان چشمش به دختر زيبايي افتاد و فورأ دريافت که او همايون است شاهزاده از ديدن او بيهوش گشت و وقتي بهوش آمد اثري از او نبود نزد سعدان پير رفت و ماجرا را برايش تعريف کرد . سعدان او را نصيحت کرد که آرام باش از طرف ديگر به همايون خبر رسيد که هماي مهمان شاه است پريزاد به او گفت که گوشه اي پنهان شود تا هماي را به او نشان دهد وقتي همايون هماي را ديد دلش از عشق او در آتش افتاد.فرداي آن روز شاه به اتفاق همراهان قصد سفر کرد و همايون هم با دختران ماهروي بيرون آمد و هماي او را ديد و دلش در عشق او بي تاب گشت . خواست نزد او برود اما نگهبانان به او دور باش گفتند .هماي از آنان پرس و جو کرد و دانست که همايون هر چند وقت يکبار ، دو هفته اي را در باغي بسيار خرم و سرسبز ميگذراند و استراحت ميکند سپس به قصر باز ميگردد. هماي هم همراه شاه به شکار رفت و اما همايون را لحظه اي فراموش نميکرد . تدبيري انديشيد و به بهانه اي از شاه اجازه خواست که شب همان جا بماند و فردا به آنان بپيوندد. شب که شد او بر اسب سوار شد و بسوي باغ همايون براه افتاد و با چابکي

خود را به درون قصر رسانيد صداي ساز بگوش مي رسيد هماي ساز را بر گرفت و خود نغمه ها ساز کرد به گونه اي که همه سراپا گوش بودند هماي مدتي دور بام گشت و از روزن به داخل شبستان نظري افکند . همايون را ديد که با نواي ساز ميگريد و آرزوي ديدارش را دارد هماي وقتي اين سخنان را شنيد از همانجا گفت اگر اجازه بدهيد من عاشق و پريشان به دست بوسي ات بيايم .همايون وقتي او را ديد بر بام رفت و هماي را با خود به شبستان آورد . تا سپيده دم با هم به ميگساري پرداختند و صبح شاهزاده از قصر بيرون آمد . اما همين که خواست بر اسب سوار شود نگهباني افسار اسبش را گرفت و از او پرسيد در اين قصر چه ميکني؟ با من بيا تا تو را نزد شاه برم . اما هماي خشمگين شد و سر او را از بدن جدا کرد و به صحرا شتافت . اما يکي از نگهبانان به شاه خبر داد که هماي شب را در شبستان بوده و يکي از نگهبانان را کشته است . شاه دستور داد تا هماي را به بند افکندند وقتي هماي در زندان اسير بود دختري زيبا شمع بدست وارد زندان شد و بند از دست هماي گشود و خود را سمن رخ دختر سهيل جهانسوز معرفي کرد و گفت اي شاهزاده ميدانم که تو عاشق همايون هستي اما من نيز در عشق تو مي سوزم اگر راضي شوي سه روز و شب را با من بگذراني سپس آزادت ميکنم . هماي سه روز و شب را با او بسر برد . پس از آن هماي بسوي قصر همايون شتافت اما به همايون خبر داده بودند که او سه شبانه روز را با سمن رخ گذرانده و بدست او آزاد شده بسيار خشمگين شد و او را از خود راند و گفت به يک دل دو دلبر نشايد گرفت . گريه و زاري هماي در او اثر نکرد و او را سرزنشها نمود و وقتي التماسهاي هماي فايده اي نبخشيد نا اميد بازگشت . اما همايون از کار خود پشيمان شد و با شمشير و سلاح بر اسب نشست و بدنبال هماي براه افتاد تا در بيشه اي او را يافت. خواست تا از کارهايش عذرخواهي کند اما خودداري کرد و و روي خود را پوشاند و بر او بانگ زد و او را به مبارزه طلبيد . هماي آماده نبرد شد و آن دو شروع به جنگ کردند و سرانجام هماي همايون را بر زمين زد و خنجر کشيد تا سر از تنش جدا کند که همايون چهره نمايان کرد و هماي بسيار شاد

گشت و به پاي او افتاد . فرداي آن روز هماي سواراني را ديد که به سوي آنان مي آيند هما و همايون در معبدي که در آن نزديکي بود پنهان شدنداما هماي دوست خود بهزاد را ديد که براي کمک به او آمده اند بي درنگ نزد او شتافت و از ديدن يکديگر بسيار شاد گشتند بعد از آن هماي نامه اي به شاه نوشت و همايون را از او خواستگاري کرد . شاه ناراحت شد اما به ظاهر روي خوش نشان داد و او را به قصر خويش دعوت کرد .هماي با وجود مخالفت بهزاد به قصر رفت و همايون هم به شبستان برگشت . شاهزاده تمام شب در اطراف قصر همايون مي گشت و او را با سوز و گداز عاشقانه صدا ميزد . اما اثري از او نبود از سوي ديگر شاه فرمان داد تا همايون را زنداني کردند و صبح روز بعد در ميان شهر اعلام کردند که همايون زندگي را وداع گفته . همه مردن پريشان و غمگين شدند وقتي خبر به هماي رسيد فرياد زنان به حضور شاه آمد در همان لحظه تابوت همايون را در ديباي زرنگار پوشاندند و بر دوش گرفتند و دختران بر سر زنان بدنبال تابوت روان گشتند و هماي آشفته و گريان همراهي ميکرد بعد از اين که تابوت را در دخمه اي نهادند و درش رابستند هماي مانند ديوانگان سر به کوه و بيابان گذاشت . پريزاد که از حقيقت آگاه شده بود پنهاني از روزنه اي که در زيرزميني که همايون در آن زنداني بود او را دلداري ميداد . وزير پسري به نام فرينوش داشت که عاشق پريزاد بود و چاره اي جز اين پيدا نکرد که هماي را به کمک بطلبد پس انديشيد که حقيقت را به هماي بگويد و درمان درد خويش را از او بخواهد فرينوش نزد بهزاد رفت و ماجرا را برايش شرح داد و با يکديگر بدنبال هماي گشتند تا اين که او را در دامنه کوهسار ديدند که مانند ديوانگان دردمندانه مي ناليد . فرينوش ماجراي زنداني بودن همايون را به او گفت و از او خواست تا او را به پريزاد برساند و دردش را درمان کند و او هم در مقابل زنداني را که همايون در آن است را به او نشان مي دهد.هماي قول داد . و همه با هم به آن زندان آمدند و همايون را آزاد کردند و از آنجا فرار کردند وقتي خبر به شاه رسيد سپاهي عظيم آراست و آماده جنگ شد. لشکريان شام هم به فرماندهي هماي و بهزاد روزها با چينيان جنگيدند تا آن که شاه چين کشته شد و هماي به جاي او بر تخت شاهي نشست .همايون در سوگ از دست دادن پدر عزاداري کرد و پس از آن که دوره سوگواري او تمام شد با هماي ازدواج کرد و هفته ها جشن و شادي در همه جا برپا بود و پس از آن پريزاد خواهر همايون را به فرينوش داد و او را بر تخت شاهي چين نشاند و خود با دوستان و همراهان به سرزمين شام بازگشت . و به جاي پدر بر تخت شاهي نشست و بعد از آن به عدل و داد بين مردم پرداخت. منبع : منظومه هماي همايون (خواجوي کرماني) شاعر قرن هشتم

+ نوشته شده در شنبه 19 دی 1394برچسب:مطالب ادبی,عاشقانه های دنیا,عشاق معروف,همای و همایون,داستان عاشقانه ایرانی,خواجوی کرمانی, ساعت 12:21 توسط آزاده یاسینی